بنام او
معرفت ناشی از ایمان است
گردد از ایمان هویدا کفر و شرک پاکی آرد در نظر معنای چرک
صالح از فاسق همی آرد خبر نور آرد تیرگی را در نظر
انبیا دادند فرقانی عظیم تا که شاید ما به قدر آن رسیم
معرفت را دید گاهی لازمست معرفت بر دیدگاهش قائم است
از رصد خانه ببینند آسمان برج لازم شد برای دیدگان
برج عرفان است و تقوی در بشر دیدگاه ناظران خوش نظر
میتوانی دید از آن کافر که است یا صفات مشرکان چون و چه است
پس منافق را شناسائی کنی گفتگو از روی دانائی کنی
زان شناسی ظالم و فاسق همی زان شناسی کاذب و صادق همی
هر که مومن شد بداند نکته چیست معنی قرآن بر او سر بسته نیست
آنکه مومن نیست جهل کافران خوش نفهمد یا که جور جائران
لاجرم تسلیم آنان میشود یا که خود دنبال آنها میرود
بینش ایمانی ای دل سهل نیست اکثریت غالبا از آن بریست
اینهمه بیداد ورنه درجهان منتفی میبود و میرفت از میان
از عقابان جست باید عیب زاغ زاغوش هرگز نگوید عیب زاغ
معرفت آید ز ایمان بهر ما معرفت ز ایمان نمیباشد جدا
غافل شدن از خود
وجود و اصل خود آور به باور سپس بر ناس و غیر ناس بنگر
چنان خیره شدی بر جمع و اشیا که غافل گشتی از این چشم بینا
به بیداری لذا خوابیم اینجا ز یادت برده ای خویش و خدا را
چوخواهی برخود آئی در چنین حال به خود خواهی کنی ناچار اقبال
میان این و آن فرقی عظیم است ز رب است و ز شیطان رجیم است
چوخواهی خود بیابی خود پسندی زبان و چشم و گوش دل ببندی
چو خواهی بر پرستش رو نمائی کند صد بت به معبد خود نمائی
چو خواهی مردمان را دوست داری ز اهواء و تعلق سر بر آری
چو خواهی دانش آموزی و حکمت دهد عجب وغروری بر تو همت
خداوند سبب ساز سبب سوز مگر این شام تار ما کند روز
سبب ها دارد این شب بی سبب نیست سبب ها گر بسوزاند عجب نیست
خداوندا سبب سوز و سبب ساز که فجر ما ازین پس گردد آغاز
وجوه خودبخودی مجاهده با نفس
هرآن کوشش برای زندگانی جهاد نفس باشد در معانی
و گر نه حق سبحان بود قادر که رزقش را کند پیوسته حاضر
بسازد آدمی را کار و کوشش برون آرد تعقل را ز پوشش
ولی کوشش ز راه سلم باید نه کز بیماری دل آن برآید
تلاش آدمی در شغل و کارش صبوری میدهد هم اعتبارش
تقابل میکند بس کار با نفس به حکمت باشد این بر آدمی درس
مقررکرد زین رو کردگارش خورد رزق از قبال رتج و کارش
بسازد آدمی را هم صعوبات زعمق نفس میشوید رسوبات
تکبر میبرد آرد تواضع بکاهد هم تمایل بر تنازع
بسا درد و صعوبات است نعمت بسا تفریح و راحت گشت نقمت
مقرر کرد بر انسان خداوند بلا و رنج و وضع ناخوشایند
که بیرون آید از این قالب نفس بلایا جملگی او را دهد درس
هرآن فردی که سختی ها کشید است یقین دان برحقایق بس رسید است
بواقع ما همه مدیون رنجیم وگرنه خوب و بد هرگز نسنجیم
تقابل میکند هر علم با نفس ضعیفش میکند در بحث و هر درس
هرآن علمی کنارش دقتی هست برای رشد فکراین فرصتی هست
محیط زندگانی کرد ایجاب بیاندیشد بسنجد کس به هر باب
وجوه آگاهانه مجاهده با نفس
عمل کردن خلاف خواهش نفس کند احیا دل و مارا دهد درس
شود پشمی زخرس نفس کنده کند جان و روان را شاد و زنده
اگر پیوسته این گردد مراعات خلاف میل نفسانی و عادات:
شوی آزاد از قید منیت تر ا آید بصیرت با حمیت
دراین حالت عزیز کردگاری شوی عاری ز خوف وحزن و خواری
ره دیگر شهود میل نفس است نگه کردن بدون وهم و ترس است
اگر ناظر به میل نفس باشی دگر مفعول آن چندان نباشی
میابی از اساس آن پوچ وهیچ است به ظاهر گر ستر گ و پیچ پیچ است
اگر در طول عمر اجرا نمائی زچاه نفس خود بیشک درآئی
پس آنگه بنده پروردگاری شود حتمی برایت رستگاری
ره دیگر عبادات الهیست که اصل است و نیاز شرح آن نیست
اگر با معرفت اجرا شود آن به مقصد میرسد هر مومن آسان
اثرها میکند هر کار مشروع علیه نفس و باشد عمده موضوع
کلام دین خلاف شرک و کفر است که این از نفس برخیزید و خسر است
نماز و روزه و انفاق و جز آن برای نفس و اهواء است درمان
وگر اخلاق خوش گردد مراعات اثر در دل کند همچون اطاعات
مهم نکته و لیکن در میانست که در اخلاص وضع ما چه سان است
بد آموزی و لزوم خود آگاهی
از بد آموزی و از کسب بد است قید و زنجیر که بر پا و ید است
مشکل کلی آدم اینست مانع درک درست دین است
هر کسی هست رهین کسبش فارغ البال وغمین کسبش
راز این نکته نمیداند خام که گرفتار بود در این دام
مشکلاتی که همی بود مرا وان قیودی که مرا بود بلا
دین حق خواست که آن باز کند تخته های قفسم را شکند
شد گرفتار به بند و زنجیر بپذیرفت ز من آن تاثیر!
گشت همرنگ من و مانندم گشت محکمتر ازآن پابندم
پاسبان رفت که آرد سارق گشت زندانی دزد فاسق
این حکایت چه عجیب است ببین غل و زنجیر شود گه خود دین
دین نفسانی و حسی چو رود پس ره عقل بدل باز شود
دین حق می بردت سوی ورا دین حسی کندم پابرجا
کن دعائی که تو را فکرت دین رو به بالا ببرد نی پائین
ارزش معرفت علم بدان زانکه تاکید بکردند به آن
سرایت امراض دل
هان سرایت میکند آزار دل از دلی گردد به آن یک منتقل
میرود از مهتران برکهتران مهر و کین وخوف و امراض روان
مستعد کسب بد باشد بشر این برای او زیانست وخطر
هر که دارد خوی و اخلاقی چنان واگرفت از کودکی از دیگران
با سرشت ویژه او شد عجین پس بگردید آنچنان و آنچنین
گر معاشر نیک باشد یا که بد نیک و بد بر لوح کودک می نهد
کسب بد اغلب نیاید بر شهود خویش را در زیر صد پوشش نمود
در ضمیر ناخود آگه خفته است کس ندانسته ازآن آشفته است
برشهود آید اگر بیجان شود دفع شر آن کمی آسان شود
آن به پنهانی همیشه مسری است چون به پنهانی امیر و مجری است
بسته بر خوف است و امید و رجا ریشه آن محکم است و پابجا
گرچه ترسیدن مفید و لازمست از خطرها زین سبب آدم برست
کسب بد در حول ترس آید پدید ورنه لوح کسب بد ماند سفید
مستعد واگرفتن کودک است زانکه او نادان و قاصر بیشک است
پیشگیری از سرایت ممکنست در نظر گیرد هرآنکس مومن است
کسب خوب از جانب حق آیدت در میان کسب بد دریابدت
گفت قرآن کسب بد زنگار دل میشود پس این بدان در کار دل
جدال تجربه و عقل عالی
گفت احساس و تجربت گاهی حکمتی نیست در امور جهان
جز علل یا که جز تصادف نیست آنچه خوانند حکمت یزدان
عقل خندید وگفت حق داری با چنین بینش و چنین میزان
این امور از علل پدید آمد این علل آمد از کجا به میان؟
این امور وعلل بود یک چیز گر دو چیز آوری همی به بیان
تو یکی ظاهر از جهان بینی مابقی باشدت ولی پنهان
چون به دریا نظر کنی تنها رنگ آبی ببیند این چشمان
لیک درآن حیات و گوهرهاست که نبینی همی به سطح آن
دو شعوراست کان بود مطرح از ره حس و عقل در انسان
آنچه را حس ما نمیابد عقل یابد که باشدش رجحان
آنچه را عقل ما نمیابد چشم دل بیند از ره عرفان
حسی و عقلی است وعرفانی فهم و درک بشر بدون گمان
گر نباشی به عقل و برعرفان بنگری ناقص این محیط جهان
رو زعرفان متاب ای عالم ورنه بی پایه میشود ایمان
از نظرگاه حس اگر سنجند احمد و بوالحکم بود یکسان
لیک آثار این و آن بیند از ره عقل عالی و عرفان
آن یکی هست ابله و نادان دیگری ناظر خدا در جان
از تصادف نبود وحی خدا از تصادف نیامد این قرآن
هر که میخواند اینچنین ابیات با یقین به که داند و برهان
علم حسی و عفلی و غیبی هست بالقوه درهرآن انسان
بارور می شوند برنوبت وجه غیبی فزون کند ایمان
تجربت گشته در بشر اینها این حقایق همی یقین میدان
بتهای مهم
می ستاید" الهه" آن شاعر " قادره" می ستاید آن حاکم
" رازقه" می ستا ید اهل غنی " عالمه " می ستاید آن عالم
آن یکی "طائفه" ستایش کرد جمله اندر ستایشش جازم
که به پندارشان بود اینها جمله بر جامعه همی قائم
بت خود را عرب عیان می دید نیز بر ماست دیدنش لازم
تا توانی که بشکنی آنرا تا شوی از پرستشش نادم
بنگری گر به عالم معنا میتوان دید این بتان دائم
بت خود بنگر و بگو آنگاه
وحده لا اله الاالله
هر کس در نهان بقا جوید از بتان لاجرم مدد خواهد
بر الهه گهی نظر دارد از رخش راحت ابد خواهد
جوید از قادره امان خویش قدرتی در خورش همی خواهد
رازقه بهر سد جوع اوست مال و ثروت بدون حد خواهد
خواهد از عالمه بگیرد علم آنچه از طایفه رسد خواهد
نسزد آدمی به غفلت محض این چنین حال تا ابد خواهد
پس بگو هرزمان شدی آگاه
وحده لا اله الا الله
نفس گوید همی به هر ساعت بربتانی چنین عنایت کن
نه فقط خود بدان چنین معنی بلکه بردیگران حکایت کن
هر که او کرد اطاعت از بتها واعظا کمترش نکایت کن
بلکه بشنو پیام این ابیات دیگران را به آن هدایت کن
معترف باش و اعتراف بگیر هر کجا این مهم رعایت کن
من منزه کسی نمی بینم نکته را مطرح از بدایت کن
گوید آن کس که آید اندر راه
وحده لا اله الا الله
پنج چیز که بت فکری ممکنست بشود دراینجا آمده با تسامح در انتخاب لغت
سر گردانی و ثبات
برتری از دیگری یا کمتری ای بسا این حال در خود بنگری
گه مهم دانی کسانی را بسی گه حقیر انگاری آن دیگر کسی
تابع آنی و متبوع دگر بر یکی رغبت کنی ازآن حذر
گفته ای را از یکی باور کنی حرف آن دیگر ز گوشت در کنی
میشوی جذب یکی با یک نظر یا شوی دفع و ازو جوئی مفر
تا نباشد ضابطه در رابطه تا نباشد عقل و بینش ضابطه
همچو گوی و مهره ای در جامعه وین بواقع هست ما را ضایعه
قایقی بر روی بحر بیکران نیستی از موج دریا در امان
چون نیاشد موج شادی میکنی بر دماغ خویش بادی میکنی
چونکه موج آید مغیر میشوی از تکان هایش مکدر میشوی
ذی حیات خشکی استی هوشدار قایق خود را بسوی ساحل آر
از نظام عقل و ایمان زنده ای نفس سرکش را ولیکن بنده ای
هر زمان بینی وجودت از خداست در ثباتی میروی بر راه راست
دروس مدارس
در مدارس چونکه وابینی بسا تکیه باشد بر علوم کم بها
ارزش علم ار بخواهی وارسی ربط آن با زندگی آور بجا
آنچنان علمی که ربطش اندک است خوانده گردد بیش و کم در هر کجا
علم مثمر در جهان باشد زیاد برچنین علمی توجه شد روا
علم نفس و خود شناسی و کمال از چه کم باشد به آنها اعتنا
ربط آن با زندگی باشد زیاد مانده دور از ذهن و از میدان جدا
آنچنان علمی که ما را واجب است علم نفس آدمی باشد الا
پس مهم را از اهم باید شناخت تا دهی در خود به این و آن بها
کار انسان سازی اگر باشد هدف هرکسی یابنده باشد نکته را
چونکه تعلیمات ما اسلامی است نکته برخوان زین کلام نارسا
دوری ازمرجع هستی
هستم و از مرجع هستی بدور غرق احساساتم و افکار کور
چون کنی درظلمت و جهلی چنین ای تو بی یاور گرفتار شرور
ای بریده از اساس و اصل خود تا بکی دوری و در دوری صبور
این خیال و اشتغال و فکر تار ره ندارد بر فلاح و سوی نور
عمر ما در غربت وهجران گذشت در فجور و درفتور و در غرور
من کجا از آن خویشم ای عجب شرک و کفران در دلم دارد خطور
مالک خود بودنم باشد گناه هر گنه ازاین ممر دارد مرور
اختیار و مالکیت شد دو چیز این دو را مخلوط کردی ای کفور
آنکه خود را مالک خود بنگرد خود شود مملوک صاحب قدر و زور
جز امانت نیست از سر تا به پا از چه ای غافل ز خویش و هم جسور
خود خدا دیدیم ومالک ای عجب لاجرم صدها خطا آمد ظهور
متهم تنها مدان فرعون را خود ندا دادی انا الله لا شعور
خویش و اهواء از چه میدانی خدا 1 این گناه است و غرور است و فتور
این حضورم درجهان کار خداست کی کجا من خودبخود دارم حضور
ای که در اینجا ظهورم داده ای پس عنایت کن میاندازم بدور
1- اشاره به آیه:افرایت الذی اتخذ الهه هواه
دلیل رسالت نبی مکرم
دلیل رسالت چه حاجت مرا دلیل رسالت بود سیره اش
ضروری بود گر دلیل و قیاس بسا اهل آنست بیگانه اش
چه حاجت مدلل کنی آفتاب عیانست در پیش بیننده اش
طبیبی شفا میدهد درد را همین بس که خوانیم فرزانه اش
یکی تشنه نوشید آب روان یقین کرد بر منشا و چشمه اش
نشان داد راه درست و ترا ز گمراهی آورد بر خانه اش
کجا بیدلان را خبر میرسد که چونست گفتار پر مایه اش
چه آرم به مردم دلیل و قیاس نشستند مردم چو در سایه اش
ایضا
چه حاجت است دلیل آوری به بعثت او " گواه عاشق صادق در آستین باشد "
کمال و سیره او حاکی از رسالت گشت ادله ای که شهودی و راستین باشد
ایضا
انبیا تابع یک تن نشدند این دلالت به رسالت کافیست
تکیه بر خلق ندارند همی که توکل به خداشان وافی است
تحلیل عشق ازدیدگاه علم ، فقه، عرفان و خودآگاهی
گفتم آن دلبر زمینی را خوش تجلی کنی به پیش نظر
دل و دیده شود بسی مسحور عاشقانه چو بیند این پیکر
عسل از کام تو فرو ریزد برو اندام تو بور مرمر
بپرستد ترا اگر عاشق نه که ننگ آیدش بود مفخر
هستی عاشق است بسته بتو در خیالات خویش و در باور
بس کنم وصف تو که گر گویم هر چه از آن نباشدش آخر
پرسشی باشدم ز دانایان از چنین جذبه شگفت آور
اذن اگر میدهی روم پرسم که ولیم توئی و هم رهبر
گفت حیران ز هر که خواهی پرس تا شوم بر جوابشان داور
اذن او آمد و برفت اهمال
سوی عالم شدم برای سئوال
عالم تجربی به من گفتا پس هر پرده ای مجو اسرار
از غریزه است عشق و هر جذبه در خرافه چرا بری افکار
محتوای غزل سرائیها پوچ باشد چو وارسی هشدار
میل جنسی اگر نشد اقناع به تبع آورد چنین آثار
باورم شد کلام دانشمند بگرفت او توانم از انکار
از کلامش دماغ من خشکید که چه عشق است خوار و بی مقدار
گه بود تجربه موید آن هم مصادیق آن بود بسیار
پیش دلبر شدم بگفتم، گفت: غمزه اش سادگی فرو بگذار
سخنانش و گر درست بود نارسا گفته است و ناهنجار
بر فقیهی شدم برای سئوال
تا چه دارد خبر ازین احوال
گفتمش راز عشق را آسان عالم اینگونه میکند عنوان
داد پاسخ که آیه حق است شور و عشق و علایق انسان
باید آن را مهار کرد به عقل نرود تا مگر طریق زیان
آدمی را نیاز نفسانی است با خدا نیز دارد او پیمان
احتیاجات عالی و دانی پس در او بنگری عیان و نهان
عشق او گه بود به راه خدا میرود گه طریقه شیطان
برحذر باش از هوای نفس پیروی کن ز شیوه قرآن
پیش دلبر شدم که گویم باز جلوه اش برد جمله بر نسیان!
نزد عارف شدم برای سئوال
تا نمانم به حال استیصال
گفتمش از فقیه و از عالم گوی سبقت ربوده آن دلبر
گفت با شور و حال عرفانی عشق حق است و عامل پیوند
حق چنین است پس به حق بنگر گر زدانش دلت نگیرد پند
هرکسی اصل خویش میجوید تا بیابد ازآن شود خورسند
دلبرت را الهه میدانی لاجرم گشته ای براو پابند
آدمی زاده شد ازین سمبل همگانند بهراو فرزند
اوبود سمبلی ز مادرها مادرانی که چون توئی زایند
یک زمان محو مادرت بودی شده دلبر ترا بهین مانند
محو دلبر چرا چنین ماندی شو چو آنها که در خدا محوند
چشم دل باز کن ز نو بنگر فکر خود را مریز درآوند
نزد دلبرشدم که گویم حال
هم کند داوری براین اقوال
گفت اگر بگذری تو ازعشقم لاجرم بهر من بود مشکل
گفتمت رو بنزد دانایان وین نگفتم شوی زمن غافل
گفتمش اعتراف من اینست که زحق غافلم بتو مایل
گرتوجه کنم بدرگه یار بین ما او نمیشود حایل
زانکه از یار عالیه باشد حسد و تنگی نظر زائل
با حیا دلبرم چنین گفتا که برو سوی دلبر کامل
من میایم همی به همراهت که به توحید حق شوم قائل
بستگی میرود بماند عشق سیر اگر باشدم ازین منزل
عشق ماسافل است و گه عالی این به حق است وآن یکی باطل
بت من برشکست و سالم ماند پس بخود آمدم چو یک عاقل
باز گشتم بخود برای سئوال
برحقیقت مگر کنم اقبال
ناگه از فطرتم ندا برخاست خویش را این میان مبر از یاد
ای که عمری بفکر شیرینی ای تو در سیر زندگی فرهاد
ماجرا در وجود خود بنگر پس نگه کن به سایر افراد
کس شناسای جان کس نشود غیر آنکس که خود
باو جان داد آدمی را تعلق مبدا بر رخ دلبر و جهان افتاد
عشق معشوقه آورد در سر میل رجعت بآنکه او را زاد
سمبلی بنگرد شکیل و جمیل زانکه پروردش و پناهش داد
چیست نقش غریزه جنسی چالشی میکند همی ایجاد
هر گرایش ز راه حس باشد در ره شرک آید و الحاد
گر گرایش بود ز عقل سلیم ره بحق میزند ز شرک آزاد
باز گشتم بحق برای سئوال
رفتم از خویش و شد زبانم لال
قبل از سال80 گفته شده
تفاوت صبر و سازش
صبر و سازش را به یک معنی نگیر فرق آنها را بداند هر خبیر
در بلایا صبرآن باشد که کس حلم ورزد هم بگیرد پند و درس
خود نبازد دور ماند از فریب خود بسازد بر خدا گردد قریب
حال سازش با بلا راند زجان داند آنکه این بود یک امتحان
سا زش آن باشد که دل بندی به درد واگذاری کوشش و رستن ز بند
فکر تسکین غافل از دفع بلا چونکه باشی بیگمان باشد خطا
چاره سرما کنی فصل شتا از ره علم از بلا گردی رها
نا ملایم زا شناسائی کنی عاقلانه پس شکیبائی کنی
هان بلا را حق مدان ای با خرد زانکه فکر دفع آنرا میبرد
گر بلا از کید اهریمن بود اهل جنت از بلا ایمن بود
منتظر شو بهر دفع هر بلا انتظار ما صبوری شد الا
بربلای نفس خود اندیشه کن شیو ه ای از بهر دفعش پیشه کن
دانائی و رهائی
آنچه درمان کند این درد ترا و انچه از تو بکند دفع بلا
عقل وادراک و بصیرت باشد اگر آن وارد سیرت باشد
فهم قرآن که درآنست شفا از بصیرت شود و عقل و دها
اینکه گویند که آگاه سران رنجشان بیش بود از دگران
این بود از اثر بیداری آن دگر هست به ناهشیاری
آنکه خواب است و عزیزش مرده هان مگو گوی سعادت برده
آن فراغت که دهد عقل و دها وآن فارغت که دهد خواب و عمی
متفاوت بود از اصل و بتا مشتبه کردن آن نیست روا
رنجیدن و نرنجیدن
شیطنت های کسان گر نگری نکند در دل و جانت اثری
رنجش ما بود از نا دیدن خارج از درک بخود چرخیدن
هر توهم چو ز میدان برود خرد وعقل به میدان برود
هان که برخورد نکو عافیت است در خردمند چنین خاصیت است
غم و رنجیدگی از احساس است یا بگو وسوسه خناس است
دین علیه نفس است
برمعنی دین نمیرسد کس بردانش ودرس اگر کند بس
هر حکم بزرگ و کوچک کیش معنای جهاد آورد پیش
در ضمن کلام حق بیابی منظور جهاد گرنه خوابی
گوید به مثل نمیبری خیر در بخشش مال خویش برغیر
جز آنکه هرآنچه دوست داری انفاق کنی و واگذاری
اینکار علیه میل نفس است ازبهر جهاد نفس درس است
گوید که رها کن این جهان را هان ساده مگیر این بیان را
این کار خطیر و بس عظیم است وین شرط رهائی از جحیم است
چون کندن کوه باشد اینکار این حکم عظیم در نظر دار
ما غافل و حق محیط بر ما از حکمت او رسد بلایا
هان حادثه سازد آدمی را هرچند بدل نهد غمی را
این حادثه ها پیمبرانند تا خلق بسوی حق کشانند
درامر نماز لازم آید تا پشت کنی به آنچه باید
هر گونه عبادتی بباید برنفس همی اثر نماید
با دانش و با جهاد و با کار آخر شود آدمی سبکبار
عیب خود دردیگران دیدن
آنکه عیب کس میآرد بر زبان ای بسا عیب خودش باشد همان
آنکه تهمت میزند بر دیگری عیب خود بیند بسا در دیگری
گاه پندارد فلان کس را حقیر زانکه خود باشد حقیر اندر
ضمیر عیب خود در دیگران دیدن بسی رایج است و لازم آید وارسی
آن دگر مانند یک آئینه است دل زآئینه چرا پرکینه است
شخص نادان بشکند آئینه را پاس دارد عیب خویش و کینه را
ظالمان آئینه ها بشکسته اند عیب خود بردیگران چون بسته اند
هرکه خودرا بشکند دانا شود آینه گر بشکند کانا شود
خود شکستن دردها ریزد بجان در نهایت چاره ای جز آن مدان
حسن خود در دیگران بیند بشر ای بسا وز خود بماند بی خبر
بی جهت محسن شناسد دیگری بنگرد دراو کمال و برتری
پس خود آگاهی در اینجا لازمست در خودآگاهی دل ما حازم است
وصف خود در دیگران یابد همی گر به خود عارف نباشد آدمی
اینچنین دنیا بود جای فریب پس خدا باشد به حال ما حسیب