آگاهی دل

معلومات اکتسابی و ذهنی ملاک حفیفت نیست

آگاهی دل

معلومات اکتسابی و ذهنی ملاک حفیفت نیست

بنام او 

                                                    

                                                 بعضی ویژگیهای فردانسان 

مرکزاحساس هستی خود فرد است او رصد گاه عالم خلقت است ودیدگاه دیگران را هم رصد میکند ولی غالبا تحت تاثیردیدگاه دیگران ومعرفیهای آنهاست واز خود مایه نمیگذارد یک فرد تعد د ناپذیر ومنحصر به فرد ونامرئی است مثلا نصف ودو برابر شدنی نیست وکسی نمیداند چه کس درهیکل او زندگی دارد واگرهیکلی شبیه اوساخته شود

او نخواهد شد  وما عادتا به این نکته توجه نداریم یا اهمیت نمیدهیم ولی حقیقت دارد.  

 

                                            درست دیدن دیگران 

افراد جامعه که شخصیت اجتماعی ما باعتبار آنهاست پدیده هائی غیر ثابتند ویکی ازدیگران بودن ضابطه اجتماعی است نه وجودی واین حقیقت که دیگران خارج ازما  هستند وازبیرون مارا می بینند قابل دقت است ماحتی به این نکته بدیهی وساده توحه ودقت لازم را نکرده ایم وچه بسا فردیت خودرا از دیگران باز نمی شناسیم وآنراگم میکنیم به فرمایش علی (ع) خود گمشده را باید یافت این خودکه گم شده ودرجائی جزمحیط اجتماعی گم نشده است.مولوی میگوید:

ای تو در پیکار خودرا باخته        دیگران را تو زخود نشناخته...

جوهرآن باشد که قائم باخودست  آنعرض باشد که فرع او شده است

مضافا

ما با عینک احساسات وپندارهای دیگران که از روبرو تصویرجسمی واخلاقی وتعبیرات کلامی  آنان در ذهن واردشده ،جهان را دیده ایم و خود دیگران راهم با این عینک توهمی میبینیم .یعنی از یک زاویه غلط وعاریتی همه چیز رادیده و متصور میشویم ورنگ ولعاب توهمات، همه حقایق وهرچیزحتی مادیات را در ذهنمان فرا میگیرد. دراین بینشها اصل عالم هستی ومبدا آن وچرائی بودن ها به نسیان سپرده میشود.وبینش ما بصورت درخت بی ریشه درمیآید که از هرطرف خم میشود ودرعالم خیال هرچیز ریشه اش میتواند حساب شود.

یکی مادراست یکی پدر یکی فرزند ویکی شاغل واهل کجا و.. ویکی پیر ویکی جوان .و.. این معانی بطور ثابت جاافتاده واصل شده است وکسی نمیگوید این مادر کیست یا پدر یا برادر وخواهر و.. وخاصیت تولید مثل چه بوده است که خارج از اراده همکان وجودداشته است وگذر عمر چه صیغه است وقضیه مهم آفرینش وقاعده حیات وممات اصولانادیده گرفته میشود در صورتیکه اصل همین آفرینش وچرائی آنست.

از گذشته فکر میکردم مردم مانند گله ای گوسفند سر درهم آورده اند ودر پناه هم هستی را میفهمند واگر کنار هم نباشند همه چیز عوض میشود واحساس نیستی وتوهم ناامنی پیدا میشود ولوامنیت وجودداشته باشد.در صورتیکه هرفرد مجرد آفریده شده وحیات مستقل دارد واین حیات را باید بتواند در تنهائی داشته باشد او یگانه است اما چرایگانه نمیتواندباشد ؟درصورتیکه یگانه شدن یا به یگانگی رسیدن سرنوشت اوست.ولی در حالت معمولی هرکسی در پندارو توهمات اجتماعی زندگی میکند وباشتباه خودش را مستقل وآزاد میپندارد.